در ميان آرزوهايمان بخواهیم تا در سايه سار يکتايی اش جان تازه کنيم. آرزو کنیم که زنجير ياد و محبتش همواره بر گردنمان باشد. آرزو کنیم که به آنچه داريم طرب کنيم و هرگز تيغ روزگار بر رويمان تيز نشود. آرزو کنیم آنقدر از غرور و سرسختی سهم مان نشود که دلی را برنجانيم که تيغ از زخم بيرون می آيد اما آزار از دل نه.
يادآوری اش هميشه شيرين است؛ يادآوری روزهايی که کودک بوديم و آرزو داشتيم. چه آرزوهايی. آن هم از نوع کودکانه همان روزها. آرزوی مداد رنگی، آرزوی يک توپ فوتبال و يا شايد هم آرزوی داشتن يک عروسک زيبا برای دختر خانمها.
بزرگتر شديم. آرزوهايمان هم مثل خودمان بزرگتر شدند. آرزوهايمان نيز قد کشيدند. آرزوی يک دوچرخه خوش رنگ و لعاب يا آرزوی داشتن جواهراتی زيبا.
باز هم بزرگتر شديم. مثل نهال قد کشيديم. کم کم آرزوهايمان هم با ما قد کشيد. ديگر آرزوی داشتن مداد رنگی، عروسک و حتی دوچرخه و جواهرات در بين آرزوهايمان نبود. آرزويمان شده بود قبولی در کنکور در يک رشته مورد علاقه. پيدا کردن يک شغل خوب و يا عشقی ناب. آرزوهايمان رنگشان عوض شده بود. ديگر در ميان ابرها و هنگام خيره شدن به سوسوی ستاره ها دنبالشان نمی گشتيم. حال ما در دل دنیای بزرگی نفس می کشيم نه در دل نقاشی های خط خطی شده کودکی!
ديگر بزرگ شده ايم و به حکم بزرگی کمتر فرصت می کنيم فکر کنيم راجع به آرزوهايمان. ديگر آن آرزوها را به خط نمی کنيم تا ببينيم کدام برآورده شده و کدام نه. شايد هم خجالت می کشيم چنين کاری بکنيم. اما هر چه هست هنوز آرزو داريم و برآورده شدنش را آرزو می کنيم. و برآورده شدنش را هم از کسی می خواهيم که از زمان آرزوهای کودکی تا کنون کنارمان بوده. درست است از خدا می خواهيم و گاهی اين خواستنمان در زمان های زيبايی بهتر اجابت می شود... مثل شب آرزوها.
نظرات شما عزیزان:
|